سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وصیت من (از زبان مصدق)

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/8/29 11:32 صبح

وصیت
روزی اگر سراغ من آمد، به او بگو
 من، می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
 حتی،
 در حال احتضار
 آن دلشکسته  
 روزی اگر سراغ من آمد، به او بگو
هر روز پای پنجره، غمگین نشسته بود
 وگفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
 تصویری از بلندی اندام می کشید
 و در تصورش
 تصویر تو ، بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد، به او بگو
او، پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
همچون زلال اشک
یاک چو زلال قطره باران، به نوبهار
 آن کوه استقامت
 آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
 می گریست
 روزی اگر سراغ من آمد، به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
 حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن تو، چشم خویش را
 آن  در سرشگ غوطه ور، آن چشم
پاک را پنداشت آلوده است، و لایق دیدار یارنیست
روزی اگر سراغ من آمد، به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
 آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید

نمی آید......

نمی آید......

نمی آید......

دیگر نمی آید.




کلمات کلیدی :